«معشوق سابق» پارت پنجاه و سوم

~~~


_سلام فرشته ام...

صدای هیونجین، اکو وار در گوش فلیکس پیچید.
بالاخره...می‌توانست چشمان خرمایی رنگش که روزی برای آنها جانش را فدا میکرد، ببیند.
با صدایی که از ناگفته ها و سوالات پی در پی، لرزان شده بود، به آرامی لب زد:

+هیونجین...تو...تو برگشتی...م...من...متاسف-

هیونجین با صدایی ملایم و پر از اطمینان حرف فلیکس را قطع کرد و گفت:

_فلیکس هیچی نگو...دیگه نگو متاسفم...دیگه از تلخی زندگی گذشته نگو.
نمی‌خوام بشنوم از اون گذشته ای که توش چیزی جز حسرت نبود.
می‌خوام از همین لحظه...به فکر آینده باشیم...نه گذشته ای که فکر کردن بهش...فقط باعث عذاب جفتمون میشه.
باشه عزیزم؟

کلمه عزیزم مانند نوازش نسیم بر روح مرده فلیکس نشست.

+ه...هرچی که...تو بخوای...

چشمان فلیکس از اشک لبریز شده بود، انقدر که چشمانش دیگر ظرفیت نگه داشتن غده های اشک را نداشتند و ناخواسته از چشمانش، مروارید هایی درشت و ریز، جاری شد.
دست هیونجین را با فشار بیشتری بین انگشتان گرمش محاصره کرد.
هیونجین متقابلا، با دستانی که هرچند جان تکان خوردن نداشتند، دست فلیکس را بین انگشتان کشیده و باریکش اسیر کرد.

فلیکس سرش را با ملایمت پایین آورد و به دست هیونجین که با چسب سرم پوشیده شده بود، نزدیکتر شد.
با انگشتانش که در دست هیونجین گره خورده بودند، دست وی را به سمت بالا هدایت و به لب های خشکش نزدیک تر کرد.
بوسه ای ملایم و آرام، روی دست هیونجین کاشت و این کار را دوباره نیز انجام داد.

قطرات اشک بی صدا و ملایم، روی پوست سفید دست هیونجین می‌ریختند.
صدای نفس های لرزان فلیکس، فضای خالی اتاق را پر کرده بودند، هیونجین با چشمانی تر، بدنی یخ و لب های خشکیده، به فلیکس زل زده بود که چگونه با ملایمت بر دستانش بوسه میزد.

فلیکس به آرامی لب هایش را از دست هیونجین جدا کرد و با بغض سر تا پای هیونجین را زیر نگاهش گذراند.

+هیون...هنوز...هنوز باورم نمیشه که...که میتونم صداتو بشنوم...میتونم حس کنم که...که چشمات روحمو نوازش میکنن...
آقای هوانگ...
بدجور دلمو...بردی.

هیونجین که محو درخشش و زیبایی صورت فلیکس از فاصله نزدیک بود، با نگاهی مبهوت و صدایی ملایم گفت:

_لیکسی...چشمات انقدر قشنگن که انگار فرشته ها یه قطره بارون الهی ریختن تو چشمات!
...چشمای تو
یه آرامشِ ترسناکن
هر بار که نگات می‌کردم، یه جور قشنگی توش گم میشدم...
میمیرم برای چشمات...با همون نگاهی که دلمو برد...ماه من!

گریه فلیکس شدت گرفت، بی صدا اشک می‌ریخت و گوله های اشک روی دست هیونجین فرود می آمد.

+اگه... اگه ‌یه روز دوباره بری...من دیگه نمیتونم...برگردم...
_پس قول بده دوباره هیچوقت تنهام نذاری.


~~~

تادااا پارت جدید خدمت شما قشنگا🤍✨
یکم زودتر گذاشتمش چون یه سری از فرشته هام خیلی مشتاق خوندن این پارت بودن و راستش خودم این پارت رو دوسش دارم امیدوارم حمایت بشهه🥲🤍🫂
و ازتون ممنونممم، بابت اینکه خانواده مون رو ۸۰ تایی کردینن فرشته هاا، امیدوارم هرچه زودتر ۱۰۰ تایی بشینم🤧💪❤️
دیدگاه ها (۴۲)

«معشوق سابق» پارت پنجاه و چهار

«معشوق سابق» پارت پنجاه و پنج

«معشوق سابق» پارت پنجاه و دوم

«معشوق سابق» پارت پنجاه و یک

شب آرام کنار بارون.

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط